خدا منو نندازی
پریا ۲ یا ۳ سال بیشتر نداشت.یک روز تعطیل و شلوغ برده بودمش پارک که با اشاره و زبون بچگانه بهم فهموند که دوست داره سوار تاب بشه
.
صف تاب پر بود از بچه های قد و نیم قد! پریا رو از بغلم زمین گذاشتم که بره ته صف اما بچه که نمیدونست نوبت چیه!!! دوید اول صف!!!
.
دست پریا رو گرفتم آوردمش ته صف و بهش گفتم اول باید اونهایی که زودتر امدند سوار تاب بشن و وقتی همه سوار شدن و نوبتش شد میتونه از تاب استفاده کنه.
.
هنوز صحبتم تموم نشده بود که یکمرتبه دیدم یک خانم فوق با کلاس!!! بچه به بغل رفت اول صف ایستاد و خطاب به بچه ها گفت« بچه ها! مازی جون (بچه اش رو میگفت)دیرش شده و میخواد بره کارتون ببینه پس اول “مازی جون “سوار بشه بعد شوما!!!»
.
من و پریا و سایر بچه های قد و نیم قد هاج و واج مادر و پسر رو میدیدیم که مادر همراه با قربون صدقه ؛ بچه اش رو هول میداد و “مازی جون” غش غش میخندید . لاکردار “مازی جون” سیرمونی هم نداشت از تاب خوردن
.
از این ماجرا سالها گذشته!!! دیشب با تعریف این خاطره به پریا میگفتم«بابایی مواظب “مازی “جونهایی باش که الان هم سن و سال تو هستند و بابا ماماناشون از همون موقع بی عدالتی و حق خوری و زرنگ بازی رو بهشون یاد دادند!!! اونها الان برای خودشون گرگی شدند»
.
پی نوشت: عکس پریا مناسب با موضوع پیدا نکردم عکس کیمیا رو گذاشتم کی به کیه!!!
.
#داستان_کوتاه #مطلب_کوتاه #یادداشت #خاطره #گاو_نباشیم #گاو_نباشيم #گرگ_نباشیم #گرگ_نباش #خدا_منو_نندازی #علیرضا_جوکار #ع_جیم