Alireza Jokar

این سایت در حال تکمیل شدن است ...

Alireza Jokar

این سایت در حال تکمیل شدن است ...

نوشته های بلاگ

چشم سیاه

14 مارس 2022 داستان کوتاه

هر وقت من رو میدید به طرفم میدوید.دستش رو میگذاشت تو دستم .با چشمهاش حرف میزد.خیلی از درد ‌دلهام رو براش تعریف میکردم و اون در حالیکه سرش رو شونه هام بود گوش میداد و‌ راز داری میکرد. ازش هیچ وقت نا مهربونی ندیدم. آروم ، با وقار، با معرفت….
.
اسمش رو گذاشته بودم «سیاه چشم» .سگ ولگرد محله مون رو میگم که بهترین رفیق روزهای تابستونیم بود زمانیکه نه تلویزیون برنامه داشت نه ماهواره ای بود و نه کامپیوتری و منم یک پسر بچه ۱۲ ساله.
.
یک روز سر کوچه دستم لای موهای «سیاه چشم» بود و باهاش حرف میزدم که یک مرتبه پشت گردنم سوخت!!! برگشتم نگاه کردم دیدم بابامه!!! و این یعنی آژیر خطر و الفرار!!!
.
من هراسان میدویدم. پدرم پشت سر من نفس نفس زنان میدوید . «سیاه چشم» هم پشت سر پدرم واق واق کنان میدوید.
.
نه اشتباه نکنید پدرم دنبال من نکرده بود بلکه این سیاه چشم بود که دنبال پدرم کرده بود.
.
من همینطور که میدویدم صدای پدرم رو میشنیدم که هن هن کنان همچنان که داشت از من جلو میزد با التماس به من میگفت:علیرضاجون! علیرضا جون ،جون من به این سگت بگو دنبالم نکنه. الانه که بگیره من رو !
.
پدرم خدا بیامرز حق داشت.چون سگه به هوا خواهی من و در پی پس گردنی خوردن من ،غیرتی شده بود و قصد جون پدرم رو کرده بود و اگر وساطت من نبود عاقبت کار معلوم نبود
.
پی نوشت: منظورم تابلو بود! نبود؟؟؟؟.
.
#طنز #ظنز_اجتماعی #طنز_تلخ #داستان_کوتاه#داستان#روزپدر #روز_پدر#پدر #ابراهیم_نبوی #سیاه_چشم #حیوانات_را_دوست_بداریم #سگ #سگ_باوفا _#وفاداری

یک دیدگاه بنویسید