چشم سیاه
هر وقت من رو میدید به طرفم میدوید.دستش رو میگذاشت تو دستم .با چشمهاش حرف میزد.خیلی از درد دلهام رو براش تعریف میکردم و اون در حالیکه سرش رو شونه هام بود گوش میداد و راز داری میکرد. ازش هیچ وقت نا مهربونی ندیدم. آروم ، با وقار، با معرفت….
.
اسمش رو گذاشته بودم «سیاه چشم» .سگ ولگرد محله مون رو میگم که بهترین رفیق روزهای تابستونیم بود زمانیکه نه تلویزیون برنامه داشت نه ماهواره ای بود و نه کامپیوتری و منم یک پسر بچه ۱۲ ساله.
.
یک روز سر کوچه دستم لای موهای «سیاه چشم» بود و باهاش حرف میزدم که یک مرتبه پشت گردنم سوخت!!! برگشتم نگاه کردم دیدم بابامه!!! و این یعنی آژیر خطر و الفرار!!!
.
من هراسان میدویدم. پدرم پشت سر من نفس نفس زنان میدوید . «سیاه چشم» هم پشت سر پدرم واق واق کنان میدوید.
.
نه اشتباه نکنید پدرم دنبال من نکرده بود بلکه این سیاه چشم بود که دنبال پدرم کرده بود.
.
من همینطور که میدویدم صدای پدرم رو میشنیدم که هن هن کنان همچنان که داشت از من جلو میزد با التماس به من میگفت:علیرضاجون! علیرضا جون ،جون من به این سگت بگو دنبالم نکنه. الانه که بگیره من رو !
.
پدرم خدا بیامرز حق داشت.چون سگه به هوا خواهی من و در پی پس گردنی خوردن من ،غیرتی شده بود و قصد جون پدرم رو کرده بود و اگر وساطت من نبود عاقبت کار معلوم نبود
.
پی نوشت: منظورم تابلو بود! نبود؟؟؟؟.
.
#طنز #ظنز_اجتماعی #طنز_تلخ #داستان_کوتاه#داستان#روزپدر #روز_پدر#پدر #ابراهیم_نبوی #سیاه_چشم #حیوانات_را_دوست_بداریم #سگ #سگ_باوفا _#وفاداری