Alireza Jokar

این سایت در حال تکمیل شدن است ...

Alireza Jokar

این سایت در حال تکمیل شدن است ...

نوشته های بلاگ

منو رنو پنجم (2)

پیرزن در حالیکه یک دستش زنبیل و دست دیگه اش عصا بود سلانه سلانه میرفت که نگه داشتم و رو صندلی جلو نشست و بعد از اینکه طبق معمول دلش برای ماشین لکنتی من سوخته بود با مهربونی پیشنهاد داد که بهتره بفروشمش و پولهام رو جمع کنم تا یک پیکان بخرم که بتونم مسافر کشی هم بکنم بعد گفت که میخواد بره سر کوچه سوم تا سبزی تازه از حسن آقا بخره!!!
.
ساعت شش صبح بود طرح ترافیک هم شش ونیم شروع میشد .مسیرم کمی دور میشد اما اشکال نداشت چون قبل از طرح به اداره میرسیدم اما بدبختی از اونجا شروع شد که وقتی در مغازه حسن آقا رسیدیم یک پارچه سیاه خورده بود و نشان از فوت پدر بزرگ حسن آقا داشت.
.
پیرزن مهربون گفت «چه بهتر!!! سبزی های حسن آقا از شهریار نیست در عوض اول خیابون حبیب الله آقا شکور سبزیهاش رو از شهریار میاره که بهداشتی تره» و از من خواست که ببرمش اول حبیب الله.
.
چاره ای نبود نمیشد دل پیرزن مهربون رو شکست! با هم رفتیم اول حبیب الله.اما پیرزن مهربون با یک نگاه از دور متوجه شد که هنوز آقا شکور سبزی تازه نیاورده!!به همین خاطر گفت بریم سبزی فروشی کنار پارک!!!
.
به ساعتم نگاه کردم فقط بیست دقیقه وقت داشتم تا قبل از طرح ترافیک به محل کارم برسم. رو به پیرزن مهربون کردم و گفتم «مادر جان من دیرم شده میشه لطف کنی خودت این یک تیکه رو بری»
.
چشمتون روز بد نبینه که یک مرتبه پیرزن سابق مهربون تبدیل شد به یک شیر ماده عصبانی که با فریاد میگفت«بیخود بیخود من رو از خونه ام دور کردی حالا میگی دیرم شده حالا اگه من سی سالم بود یا از اوناش بودم بازم میگفتی دیرم شد؟!!! اصلا من رو ببر از همونجا که سوار کردی همون جا هم پیاده کن!!»
.
حق با پیرزن سابق مهربون و شیر غران فعلی بود آب هم از سر من گذشته بود . او‌ را بردم و خریدش رو کرد و بردم همونجا که سوارش کردم پیاده کردم
.
در حالیکه از زیر پیرهنش!!!یک اسکناس مچاله انداخت رو پاهام با عصبانیت پیاده شد و در رو محکم کوبید و با گفتن” اصلا اخلاق نداری !!!”غر غر کنان دور شد و سلانه سلانه رفت.من هم قید با ماشین رفتن به اداره رو زدم
.
پی نوشت: «آقا یک کم برو عقب بزار ما هم سوار شیم»این جمله ای بود که (بعد از کذاشتن ماشین تو پارکینگ خونه) و در حالیکه اتوبوس کیپ کیپ بود ملتمسانه به کسانی که با زور سوار شده بودند اما از جاشون تکون نمیخوردند میگفتم!!!
.
#طنز#طنز_اجتماعی#داستان_واقعی #خاطره_بازي #خاطره #کارمندی #رنو5 #رنو۵ #رنو#علیرضا_جوکار #ع_جیم
یک دیدگاه بنویسید