فاطی
10 مارس 2022
داستان کوتاه,دل نوشته,طنز نوشته
درست هفت ماه طول کشید از روزی که برای فاطی روی یک صفحه از دفتر مشقش یک قلب کشید ،دو تا پاف ادکلن بهش زد و توش نوشت «دوستت دارم» تا روزی که اون کاغذ پوسید و زرد شد و پودر شد!!!
.
اولش دو ماه طول کشید تا بفهمه جرات این رو نداره که زل بزنه تو تخم چشم فاطی و بهش بگه دوستش داره. وقتی دید اینکاره نیست تصمیم به نامه دو کلمه ای گرفت. اما نمیدونست که حتی جرات نداره نامه رو به دست فاطی بده! هر روز صبح سر راه مدرسه سر کوچه درختی که بهش میرسید ؛ نامه رو از جیب عقب !!! شلوارش در میاورد ، تا میرسید بهش به نفس نفس میافتاد دستش میلرزید و بیخیال میشد می رفت تا ظهر موقع برگشت از مدرسه نقشه اش رو عملی کنه اما ظهر هم که میشد آش همون آش و کاسه همون کاسه صبح بود!
.
سال تحصیلی تموم شد؛ کاغذه انقدر بین دست و جیب عقب شلوار هاش جابجا شد تا پوسید و از بین رفت از اون طرف هم محسن پسر روبرویی خونه فاطی اینا به خواستگاری رفته بود و چند وقت بعد ازدواج کردند! فکر کنم محسن جرات کرده بود و احساسش رو چشم به چشم به فاطی گفته بود!!!
.
الان دیگه برای حرف زدن از هر نوعش جرات نمیخواد. راحت میری تو دایرکت اینستاش،فیس بوکش،واتس آپش دوست داشتی میگی «دوست دارم ! » نداشتی بهش فحش و بد و بیراه میدی !!! اگر هم جرات همین رو هم نداشتی یک پیج فیک درست میکنی و حرف دلت رو بطور ناشناس بهش میزنی !! چه اینوری ، چه اونوری!!!
.
دیگه هم لازم نیست زل بزنی تو تخمچشمش که بخوای حرف بزنی و نفست بگیره یا نامه بدی که دستت بلرزه!!!
.
پی نوشت: بیخود خودتون رو خسته نکنید! طرح دوم ربطی به داستان نداره ! از طرحش خوشم آمد دیدم رو دستم مونده ربطش دادم به این نوشته!! کی به کیه؟
.
#طنز#طنز_کوتاه#طنز_اجتماعی#طنز_عاشقانه#داستان#داستان_کوتاه#دوستت_دارم #علیرضا_جوکار#ع_جیم#أبوالفضل_محترمی
.
اولش دو ماه طول کشید تا بفهمه جرات این رو نداره که زل بزنه تو تخم چشم فاطی و بهش بگه دوستش داره. وقتی دید اینکاره نیست تصمیم به نامه دو کلمه ای گرفت. اما نمیدونست که حتی جرات نداره نامه رو به دست فاطی بده! هر روز صبح سر راه مدرسه سر کوچه درختی که بهش میرسید ؛ نامه رو از جیب عقب !!! شلوارش در میاورد ، تا میرسید بهش به نفس نفس میافتاد دستش میلرزید و بیخیال میشد می رفت تا ظهر موقع برگشت از مدرسه نقشه اش رو عملی کنه اما ظهر هم که میشد آش همون آش و کاسه همون کاسه صبح بود!
.
سال تحصیلی تموم شد؛ کاغذه انقدر بین دست و جیب عقب شلوار هاش جابجا شد تا پوسید و از بین رفت از اون طرف هم محسن پسر روبرویی خونه فاطی اینا به خواستگاری رفته بود و چند وقت بعد ازدواج کردند! فکر کنم محسن جرات کرده بود و احساسش رو چشم به چشم به فاطی گفته بود!!!
.
الان دیگه برای حرف زدن از هر نوعش جرات نمیخواد. راحت میری تو دایرکت اینستاش،فیس بوکش،واتس آپش دوست داشتی میگی «دوست دارم ! » نداشتی بهش فحش و بد و بیراه میدی !!! اگر هم جرات همین رو هم نداشتی یک پیج فیک درست میکنی و حرف دلت رو بطور ناشناس بهش میزنی !! چه اینوری ، چه اونوری!!!
.
دیگه هم لازم نیست زل بزنی تو تخمچشمش که بخوای حرف بزنی و نفست بگیره یا نامه بدی که دستت بلرزه!!!
.
پی نوشت: بیخود خودتون رو خسته نکنید! طرح دوم ربطی به داستان نداره ! از طرحش خوشم آمد دیدم رو دستم مونده ربطش دادم به این نوشته!! کی به کیه؟
.
#طنز#طنز_کوتاه#طنز_اجتماعی#طنز_عاشقانه#داستان#داستان_کوتاه#دوستت_دارم #علیرضا_جوکار#ع_جیم#أبوالفضل_محترمی